۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

کوچه





بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خيره به دنبال توگشتم.

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.



در نهانخانه جانم , گل ياد تو درخشيد,
باغ صد خاطره خندید,
عطر صد خاطره پیچید.


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم,
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم,


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو , همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت,

من , همه محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام,
بخت , خندان و , زمان رام.

خوشهء ماه فرو ریخته در آب,
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.

شب و صحرا و گل و سنگ,
همه , دل داده به آواز شباهنگ.



یادم آمد تو به من گفتی: « از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب , آیینهء عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است,
باش فردا , که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی , چندی از این شهر , سفر کن!
»


با تو گفتم: «حذر از عشق ندانم.
سفر از پیش تو هرگز نتوانم,
نتوانم!»



روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد,
چون کبوتر بر لب بام تو نشستم.

تو به من سنگ زدی , من نرمیدم , نه گسستم.
باز گفتم که تو صیّادی و من آهوی دشتم,

تا به دام تو در افتادم , همه جا گشتم و گشتم,
حذر از عشق ندانم,
سفر از پیش تو هرگز نتوانم , نتوانم!


اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ حق , نالهء تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید,
ماه بر عشق تو خندید.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم,
پای در دامن اندوه کشیدم,
نگسستم , نرمیدم...



رفت در ظلمت غم , آن شب و شبهای دگر هم,
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم,
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...!


شاعر: فریدون مشیری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر