۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

حلوا






نمیدونم آیا شما هم شب‌های جمعه که میشه یاد رفتگانتون می‌افتید یا نه من که اکثرا یاد رفتگان هستم حتی کسانی‌ که اسماً میشناختمشون به همین خاطر اگه موش موشکم بذاره حتما سعی‌ می‌کنم حلوا یا شله زرد درست کنم که البته اهل خانواده شله زرد را بیشتر دوست دارند ولی‌ برای فاتحه درست کردن حلوا مرسوم تر است اینه که امروز برای شادی روح همهٔ اموات حلوا درست کردم تا هم ثوابی برای من پیش خدا ثبت شود هم رفتگانم خشنود شوند که امیدوارمخداوند از من قبول کند.


دستور حلوا را در همین قسمت دسر گذاشتم اگه خواستید استفاده کنید.

شوید پلو با مرغ و لوبیا چشم بلبلی











مواد لازم :  برنج خیس کرده 3 پیمانه * لوبیا چشم بلبلی پخته 2 پیمانه * شوید ساتوری شده 2 پیمانه * روغن یا کره 100 گرم*   زعفران دم کرده 3 ق.س * ران مرغ یا سینه مرغ 3 تا 4 عدد *
  



چگونگی تهیه : برنج را پس از شست آبکش کنید و داخل آبکش لوبیا و شوید را با هم مخلوط کنید و هم بزنید.داخل قابلمه بریزید.نیمی از روغن را با زعفران دم کرده مخلوط کنید و روی پلو بدهید. پلو را دم کنید. پلو دم کرده را در دیس بکشید. مرغ ها را کنار پلو بچینید. و کمی از آب مرغ روی پلو بدهید.
پخت مرغ :
مرغ ها را نمک بزنید. سپس آنها را در 50 گرم روغن سرخ کنید تا دو طرف آن طلایی شود. یک عدد پیاز و یک حبه سیر را خرد کنید.مرغ ها را از روغن خارج کنید و پیاز و سیر را در روغن مرغ تفت دهید. دوباره مرغ ها را به تابه برگردانید. یک پیمانه آب ، یک قاشق سوپخوری زعفران دم کرده و 2 عدد برگ بو داخل مرغ قرار دهید و نمک و فلفل را اضافه کنید و اجازه دهید مرغ با حرارت ملایم به مدت یک ساعت و نیم بجوشد تا بپزد. حدود 4 قاشق سوپخوری آب باید داشته باشد

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

کیک2011




این کیک را به مناسبت سال ۲۰۱۱ درست کردم که پایهٔ آن کیک آلمانیست دستورش را گذاشتم و آن را از وسط ۲ قسمت کردم و از خامه فرم گرفته و کمپوت میوه در وسط آن استفاده کردم و روی آن را هم با بادم پرک شده که آن را تست کردم و خامه فرم گرفته و مابقی کمپوت تزئین کردم تزیینش جالب نشد چون پرینا مثل چسب دوقلو همینطور بهم چسبیده بود و یکدم بدون هیچ وقفهٔ ایی‌ میگفت ماما ماما خلاصه شما به بزرگی‌ خودتون ببخشید.






این هم عکس پرینا که منتظر بود بهش کیک بدم به زبون خودش کیش


ارزشمندترین وقایع زندگی









ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمی‌شوند و یا لمس نمی‌گردند، بلکه در دل احساس می‌شوند. این ماجرا را دوستم تعریف کرد:
او می‌گفت که پس از سال‌ها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگر که همسرم خواست با او بیرون برم، مادرم بود. او 19سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن 3فرزند باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم و...

با نگرانی از من پرسید مگر چه شده؟ نگران شده‌بود، گفتم: به نظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود اگر امشب با هم باشیم...جمعه عصر وقتی برای بردنش می‌رفتم کمی عصبی بودم، او جلوی در خانه ایستاده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.

با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند می‌زد. وقتی سوار ماشین شد گفت به دوستانش گفته که امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌روم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند...به رستورانی رفتیم که خیلی لوکس نبود اما جای دنجی بود. وقتی منو را نگاه می‌کرد، لبخند حاکی از رضایت را بر چهره‌اش می‌دیدم...

به من گفت وقتی کوچک بودیم و با هم رستوران می‌رفتیم، او بود که منوی رستوران را می‌خواند...من هم گفتم حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری من این لطف را در حق تو انجام دهم...هنگام صرف شام گپ و گفت صمیمانه‌ای داشتیم...آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم...وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد آمد به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم...

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی درگذشت، کمی بعدتر پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم آن شب غذا خوردیم به دستم رسید. همراه با یادداشتی که به آن ضمیمه شده بود: نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2نفر پرداخت کرده‌ام یکی برای تو و یکی هم برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم...به نظرم هیچ چیز در زندگی مهمتر از خداوند و خانواده نیست، زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمی‌توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود

کودک و خدا













كودكي كه آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسيد:«مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او از تو نگهداري خواهد كرد.»اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه :«اما اينجا در بهشت، من هيچ كار جز خندين و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.»

خداوند لبخند زد «فرشته تو برايت آواز مي خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»

كودك ادامه داد: «من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟»

خداوند او را نوازش كرد و گفت: «فرشته تو ، زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت: «وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم ، چه كنم؟»

اما خدا وندبراي اين سئوال هم پاسخي داشت: «فرشته ات، دستهايت را دركنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعاكني.»

كودك سرش رابرگرداند وپرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟ »

- «فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي به قيمت جانش تمام شود.»

كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما راببينم ، ناراحت خواهم بود.»

خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهدكرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه دركنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند.

او به آرامي يك سئوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا ! اگر من بايد همين حالا بروم لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.»

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

«نام فرشته ات اهميتي ندارد. به راحتي او را مادر صدا کني .»

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

پشت دریاها











قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
 که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
 همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
 می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
 همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
 دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
 دور باید شد دور
 شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
 که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
 که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
 شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
 قایقی باید ساخت



سهراب سپهری